شاعر محمودآبادی که با پسرش هم کلاس شد
شاعر محمودآبادی که با پسرش هم کلاس شد
محمودآباد آنلاین : به منظور معرفی شاعران و نویسندگان توانمند محمودآبادی ، در نظر گرفتیم یک شنبه های ادبی را راه اندازی نمائیم و در این بخش ستون ادبى محمودآباد آنلاين شما را با شاعر و هنرمند بنام سارا رضایی آشنا خواهیم کرد.

سارا رضایی در تاریخ ۱۳۵۸/۱۱/۱۵ در شهرستان محمودآباد در خانواده ای کشاورز و صیاد متولد شد.
از کودکی علاقه ی زیادی به هنر نقاشی داشت و در ایام مدرسه اکثرا نمره ی اول کلاس را در این رشته به دست می آورد و به گونه ای انگار ذات هنر و هنرمند بودن همیشه در درونش وجود داشته و نهادینه شده بود.
به خاطر عقاید پدر و مادرش خیلی زود و در سن کم تصمیم به ازدواجی سنتی با یکی از اقوام می گیرد و چون خیلی زود پس از متاهل شدن صاحب فرزند می شود، مجبور می شود که ترک تحصیل کند تا بهتر بتواند به وظایف مادری اش بپردازد.
این روند تا زمانی که فرزندش “امیر” به سن ۴-۵ سالگی برسد ادامه داشت؛ اما همیشه چیزی در وجودش باعث می شد که نتواند به داشته ها و شرایط آن زمانش قناعت کند و راضی باشد، با طوفان هایی که در درونش شکل می گرفت دائما در ستیز بود و سعی می کرد آن ها را سرکوب کند، اما ذات با استعداد دختری که در وجودش بود کم کم توانست خود را بروز دهد و او را قانع کند که برای خودش هم قدمی بردارد….
به خاطر علاقه ی زیادش به نقاشی اول از همه سراغ یادگیری نقاشی رفت و توانست در کلاس های رنگ روغن شرکت کند و آموزش ببیند و در سبک رئالیسم دستی بر بوم داشته باشد.
بعد از نقاشی سراغ حرفه ی آرایشگری رفت و توانست بعد از گذراندن دوره های مورد نظر مدرک دیپلم آرایشگری را هم به دست بیاورد.
سپس در دوره های آموزشی هلال احمر نیز شرکت کرد تا مدرک تزریقات را هم به مدرک های دیگرش اضافه کند.
در زمینه ی صنایع دستی و گلدوزی نیز دوره هایی دید، اما هیچ کدام از این ها نتوانست جایگزین نیاز اصلی او شود، همان نیازی که چندین سال قبل با آن خداحافظی کرده بود و این روزها بیشتر از همیشه تمنای دستیابی به آن را داشت، “تحصیل”؛ این گونه بود که بعد از چند سال دوری به درس خواندن سلامی دوباره کرد و این بار محکم تر و با اراده تر از قبل در این زمینه قدم برداشت، به طوری که بعد از ۷ سال تحصیل مجدد توانست مدرک کارشناسی خود را در رشته ی “معماری” به دست بیاورد؛ اما جالب ترین نکته ی درس خواندنش زمانی بود که از مقطع کاردانی به کارشناسی می رفت و این هم زمان شد با پشت کنکور بودن فرزندش امیر که به واسطه ی مادر او هم به رشته ی معماری علاقه مند شده بود؛ بنابراین پس از قبول شدن هر دو در یک دانشگاه به واسطه ی یکسان بودن رشته های تحصیلی شان بسیاری از کلاس هایشان به صورت مشترک برگزار می شد و هم کلاسی شدن مادر و فرزند باعث شگفتی دوستان و اساتید می شد.
سارای جدیدی که شکل گرفته بود آنقدر مستقل و استوار و با اراده بود که با سرعت هرچه تمام تر قصد داشت به تمام خواسته هایی که روزی فراموششان کرده بود برسد، ادامه تحصیل تا مقطع کارشناسی ارشد نیز یکی از همین خواسته ها بود که متاسفانه قبل از این که بتواند در این زمینه اقدامی بکند با بحران متارکه و جدایی از زندگی مشترکش مواجه شد و سپس به خاطر شرایط و سختی هایی که در ادامه با آن ها روبه رو بود نتوانست به این خواسته اش دست پیدا کند و مجبور شد برای گذراندن امورات زندگی به کارهایی از قبیل بوتیک داری و مشاوره املاک روی بیاورد.
و اما علاقه اش به شعر و ادبیات از سال ۱۳۸۱ که عضو کتابخانه ی عمومی شهرستان محمودآباد شد، شکل گرفت؛ خواندن رمان های زیبا و تحسین شده ی ایران و جهان و اشعار بی نظیر شاعران بزرگ ایرانی دریچه ای دیگر از هنر به سوی او گشود، به طوری که پس از مطالعه ی مداوم و حفظ کردن اشعار مختلف کم کم خودش هم دست به قلم شد و به نوشتن روی آورد؛ از طریق دختر یکی از دوستانش با “استاد عقیل زروک” و انجمن شعر و ادب “صبا” آشنا شد و در ابتدا به عنوان داستانک نویس وارد این انجمن شد؛ بعد از حضور در دوره های “حافظ شناسی” که انجمن صبا با حضور و سخنوری “استاد فرخ پور” برگزار کرده بود، ترغیب شد که در سرودن شعر هم خودش را محکی بزند؛ به همین ترتیب به سرودن شعر سپید و مدتی بعد هم به سرودن در قالب رباعی روی آورد؛ حضور مداوم و فعالش در انجمن، آموزش ها و نقد و بررسی های اصولی استاد زروک و هم نشینی با دوستان شاعر و هم انجمنی های دیگر باعث شد که پس از مدت کوتاهی پیشرفت های زیبایی را در این راه به دست بیاورد و مثل باقی کارها اراده ی قوی خودش را به رخ بکشد و استعداد هنری اش را در این زمینه نشان بدهد.
آرزوی سلامت و سعادت داریم برای این بانوی هنرمند شهرمان.

***

آنگاه که لباس سپید بر تنم می پوشند
و تمام من را
از خانه، نه!
از شهر، نه!
از دنیا مى برند
نمی دانم
تویی که در من جامانده ای را
چه خواهند کرد؟!

***

از سیاهی زمانه گفت
از دهانی که گل گرفته اند
از شعری که به دار آویخته اند
و فریادی که
دستهایش را
به دندان می گزید

***

حالا که رفته اى
دیگر چه فرقى مى کند
خورشید با پنجه ى طلایى بتابد
یا انگشتان باران
سمفونى بنوازد
این پنجره
دیگر رو به آسمان باز نمى شود…

 

  • نویسنده : آذین آزادی
  • منبع خبر : محمودآباد آنلاین