حال این لحظه ها معجزه را خواهان است
حال این لحظه ها معجزه را خواهان است
در روزهای سرد بهمن، همان روزهایی آمد که نفسهای سال به شماره افتاده بود و من و تو در تکاپوی روزهای گرم بهار بودیم ؛ آمد و بلای نفس های داغمان شد. «حول حالنا» خواندیم اما ماندیم در همان حال.

و جهل است میهمان ناخوانده امور آدمی که آدمی هر بار از خود می پرسد به کدامین خطا…

و به هر موجود دو پایی بگو : جهل..!

زمین و زمان هرچند گریان برای این تقاص است اما دست هایشان از گلوگاه من و تو عقب رانده نمی شود تا شاید در این خفقان، چشم ها گشوده شوند و غبار جهل از ریه‌ها زدوده شوند

و به راستی حال این لحظه ها معجزه را خواهان است.

معجزه‌ای که دل را به دل حلال کند در روزگاری که دست‌ها به هم حرام‌اند…

در روزهای سرد بهمن، همان روزهایی آمد که نفسهای سال به شماره افتاده بود و من و تو در تکاپوی روزهای گرم بهار بودیم ؛ آمد و بلای نفس های داغمان شد. «حول حالنا» خواندیم اما ماندیم در همان حال.

به قلب و چشم، پرواز عزیزان را دیدیم و گویی عاطفه خود را به پرواز در آوردیم… دود بجای کنده از نفس هامان بلند شد و بست چشم و گوشمان را اما…

بودند کسانی که جانشان را در آتش انداختند تا جان دهند به این کنده های نیمه سوخته، اما جهل نه تنها کنده های نیمه جان را خاکستر کرد بلکه به زانو درآورد رمق جنگجویان جان سوخته را…

این روزها خط مقدم جنگ خانه های من و توست و امان از آنها ؛ از آن سربازانی که دست از جان شسته و به خون دشمن تطهیر می کنند و برای تسکین درد حزن آلود یک ملّت ریشه جانشان را پیوند می دهند به شاخه و برگ خشکیده مان.

هرگز گمان مبر که لباس تنشان آتش را عدم است! آنها، فقط تن نحیف و نیمه سوخته خویش را پنهان می کنند در میان گرد و غبار جنگ ؛ گهگاهی تنشان هوای عطر بهشت می کند و پرواز؛

چه کردیم؟ برای جانهایمان چه کردیم؟

و چه خوار بنیاد اند کسانی که وفا می کنند ؛ نه به خاکشان بلکه به دشمن این خاک. و چه چشم ها و گوشها که محروم‌اند از گشایش… و چه جان هایی که به یغما نرفت….

نگاهت را بگردان ، به تن خسته سربازان ؛ زخم ها را ببین ! مگذار بگویند آنها ، قومی بودند که جهلشان جانشان را ستاند !

پیوند بزن دلت را به دلم ؛ جوانه خواهیم زد… سبز خواهیم شد…

  • نویسنده : ملیکا کیا خسرو
  • منبع خبر : محمودآباد آنلاین